پروتستانیسم دینی، داعش یا دموکراسی؟

برخی گرایشهای پست مدرن تلاش کرده اند رد پای فاشیسم و نازیسم را در مدرنیته و نهضت روشنگری قرن های هفده و هجده میلادی بیابند. همچنان که برخی سعی دارند ریشه های افراطیونی مانند داعش و بنیادگرایان مذهبی را به «پروتستانیسم» اسلامی برسانند. بی شک بنیادگرایی مذهبی افراطی و فاشیسم و نازیسم محصول پروتستانیسم مذهبی و روشنگری مدرن و ازجمله پیامدهای اجتماعی و سیاسی آنها بوده اند. اما نباید بسیاری برآمدها و نتایج مثبت سیاسی و اجتماعی دیگری را که پروتستانیسم مذهبی و روشنگری مدرن داشتهاند، در برابر برخی پیامدهای منفی آنها، به بوتۀ فراموشی سپرد.

تاریخ دنیای مدرن با نهضت رنسانس در اروپا و نظریۀ محوریت انسان اما بیشتر در سطح نخبگان آغاز شد. با شروع پروتستانیسم در قرنهای شانزدهم و هفدهم میلادی، انسان محوری به صورت غیرمستقیم تری بروز کرد و با ترجمۀ کتاب مقدس به زبانهای محلی، خلع قدرت از روحانیت و کلیسای کاتولیک و به وجودآمدن این فکر که هرکسی می تواند کشیش خود باشد و اشاعۀ سوادآموزی و دیسیپلین و انضباط مربوط به آن، فرد توانمندشدۀ مدرن در جامعۀ اروپای پروتستان متولد شد و انسان محوری در بطن این جامعه رسوخ پیدا کرد.

 

پروتستانیسم، تلاش جمهورِ مردم برای خروج از ستم پذیری بود و اصلی ترین میوۀ این تحول، کسب قدرت و عزت توسط جمهورِ مردم بود. برخی نوشته های جان کالوین به صورتی بسیار پیچیده، مغلق و غیرمستقیم به این نکته اشاره داشتند؛ وقتی او انسان را «تصویری از خدا» می خواند که به واسطۀ فیض الهی میتواند صاحب قدرت باشد.

کالوینیستهای بعد از کالوین، فردِ انسان را به مثابه «ایمان، اراده، ابرازِ خود» معرفی کردند که همین بینش مبنای ظهور فردگرایی مدرن بود. در این تحول عظیم تاریخی و در اثر فعل و انفعالات سیاسی و فرهنگی و اجتماعی که در دوران پروتستانیسم به وجود آمد، توده های مردم به نوعی قدرت دست یافتند و اصل کسب قدرت توسط جمهور مردم اساسیترین موضوع این تحول بود.

 

دستاوردهای پروتستانیسم ابتدا در انگلیس و در قالب نهادهای سیاسی نیمه دموکراتیک متجلی شد که بعد از به اصطلاح «دموکراسی»های دنیای باستان، در نوع خود بی نظیر بودند. مهمترین دستاورد روشنگری نیز کسب قدرت برای بشر بود؛ بدون واسطۀ مذهب. فلاسفۀ دوران روشنگری دغدغۀ اصلی شان به قدرترسیدن افراد جامعه بود. جملۀ مشهور کانت که «جرئت دانستن» را تشویق میکرد بدان معنا بود که بدون واسطه میتوان برای خود اندیشه کرد و اندیشۀ مستقل به کنش مستقل می انجامد. چنین اندیشه هایی در انقلاب فرانسه متبلور شد و به نهادینه شدن حقوق شهروندی و ارائۀ الگویی برای احترام به حقوق بشر و استقرار نهادهای دموکراتیک انجامید.

پروتستانیسم و همتای سکولار آن یعنی روشنگری، البته راه را برای سلطه گری مدرن نیز گشودند. چرا که کسب قدرت و چیرگی بر غیر، قرینۀ یکدیگرند. اتفاقی و تصادفی نبود که با ظهور دنیای مدرن در اروپا، عصر استعمار و بردهداری سیستماتیک نیز آغاز شد. انسان متجدد اروپایی برای تثبیت و تنفیذ قدرت خود ــ که مؤلفه اقتصادی مهمی نیز داشت ــ دیگریِ غیرغربی (و حتی غربی مانند ایرلندی) را به سُخره درآورد و آنرا به بردگی گمارد. این روند حتی قبل از دوران روشنگریِ سکولاریسم آغاز شد. تمایل به تبدیل قدرت به سلطه، روندی که در تمام دوران تمدن بشر نیز وجود داشت، با ظهور مذهب پروتستان شکل شدیدتر و سیستماتیک تری به خود گرفت. برخلاف پروتستانها، میسیونرهای کاتولیک به اقصا نقاط دنیا سفر و سعی کردند که سرزمینهای بومیان را ضمیمۀ قدرت کلیسا کنند اما تا حد قابل توجهی جذب فرهنگهای بومی می شدند و بومیان را مانند خود صاحب «روح» می پنداشتند و به این دلیل مانند شئی با آنان رفتار نمی کردند. پروتستانها اما هنگامی که به سرزمینهای بومیان رسیدند آنها را فاقد روح پنداشتند؛ درکی که شیءوارگی و سلطه گری بر آنها را بسیار تسهیل میکرد.

در خود غرب نیز برخی نحله های پروتستانیسم به افراطی گراییهای خشن و دهشتناک انجامیدند. قیام های خونین دهقانان علیه حکمرانان و خشونتهای موحش از هر دو طرف چنان بود که مطابق تخمینها تنها شورشهای دهقانی ۱۵۲۴ تا ۱۵۲۵ در آلمان کنونی قریب صد هزار نفر تلفات به بار آورد. در چند سالِ بعد از ۱۵۳۰ جنبش رادیکال آنابابتیست که به دنبال برقراری عدالت بسیار خشکه مذهبانه بود، شهرهایی را به تصرف خود در آورد و جنگهای بسیار خونینی را با حکمرانان آن مناطق آغاز کرد. در سال ۱۵۳۴ آنابابتیستها شهر مونتسردر آلمان را به تصرف خود درآوردند و در آنجا حکومتی بسیار سختگیرانه و خشن با مدل سوسیالیستیِ مذهبی برپا کردند. اعتقادشان بود که اِعمال خشونت برای رسیدن به اهداف بلامانع است و با مخالفانشان با غایتِ شقاوت رفتار میکردند. بر همین سیاق، میتوان گفت که یکی از پیامدهای ناخواستۀ روشنگری ظهور پدیده های شومی مانند فاشیسم و نازیسم بوده است. چنان که زیگموند باومن، براساس برخی نوشته های آدورنو و هورکهایمر، صریحاً به این نتیجه رسیده است که ریشه های نازیسم را باید در روشنگری و مدرنیته جست. سلطهگری دنیای متجدد سر از آشویتس درآورد و دانش مدرن، از سلطه بر طبیعت به سلطهگری بر انسانها رسید و ارتشهای مدرن و دیوانسالاری در دنیای جدید که ابزاری برای اِعمال هرچه کارآمدتر قدرت مردم بودند بعضاً به ابزار سلطه بر مردم تبدیل شدند.

بدینترتیب پروتستانیسم مسیحی ــ و همینطور اسلامی ــ به افراطی گریهای مانند آنابابتیستها ــ و همینطور داعشیها ــ منجر شد. اما اینها تنها نتایج و برآیندهای توانمندشدن انسان، نبودند و نتایج مطلوبتری هم از این فرایندهای عظیم تاریخی منتج شد. پروتستانیسمِ مذهبی هم آنابابتیستها و داعشها را به دنبال داشت و هم «طبقۀ متوسط» را که زیربنای دموکراسی با ریشه های مذهبی شد. ظهور طبقهای توانمندشده که حس سوژگی در آن رسوخ کرده باشد، لازمتر از هرچیزی برای دموکراسی است؛ توانمندشدنی که البته باید همگانی باشد و به گروه خاصی محدود نشود. داعشیها به وضوح نشان داده اند، آنها تشنۀ قدرت اند، اما آن را فقط برای خود و گروه خود می خواهند. همچون نازیها، فاشیستها و بسیاری از کمونیستها، هرچند که شعاع دایرۀ انحصارطلبیِ قدرت در هریک از این پدیدههای تاریخی متفاوت باشد. پروتستانیسم دایرۀ همگانیت و جهانشمولیِ وسیعی برای توانمندشدن انسان، حداقل در تئوری، داشت و بسیاری از اروپاییان را شامل میشد. اما در عمل به جای یک اروپای متحد آنچه که ظهور کرد ملت ـ کشورهایی بودند که بیشوکم میخواستند قدرت را به انحصار خود درآورند.

انکارکردنی نیست که این انقلاب پروتستانیسم بود که پای توده های مردم را به صحنه های سیاسی و اجتماعی کشاند و در این کشاکش طبقات زیردست سابق تبدیل به «طبقۀ متوسط» جدید شدند و دنیای مدرن را با تمام جنبههای منفی و مثبت آن (ازجمله دموکراسی) به وجود آوردند.

جریانات مربوط به روشنگری همین فرایند را ادامه دادند، البته این بار منهای عامل مذهب. انقلاب کبیر فرانسه تا حد زیادی دنبالۀ انقلاب پروتستانیستی بود که در فرانسه با شکست پروتستانهای فرانسوی یا هیوگاناتها به بن بست رسیده بود. به صحنه آمدن طبقات زیرین جامعه، شروع جنگهای خانمانسوز ناپلئونی، کسب مستعمرات و درعینحال شروع بسط دموکراسی بعد از انقلاب کبیر، حاکی از قرینههای زیادی بین انقلاب پروتستانیستی و انقلاب روشنگری داشت. بنابراین، هم پروتستانیسم مسیحی و هم پروتستانیسم اسلامی و هم روشنگری سکولار دنیا را منقلب کرد و دنیای جدید را با تمام مصائب و محاسن آن به وجود آورد. تنها میوههای پروتستانیسم مذهبی، داعش و گروههای افراطی دنیای مدرن نیستند.

داعش از دو تیرۀ سلفی افراطی و وهابیّت افراطی منشعب شده است و سلفیگری ریشه هایی در پروتستانیسم دینی و افکار سیدجمالالدین اسدآبادی و شاگرد لیبرالترش محمد عبده دارد؛ افکاری که با تأثیرگرفتن از رشید رضا آن اندیشه ها را به جریان رادیکالتری تبدیل کرد. جنبش پروتستانیسم دینی با شکل گیری اخوان المسلمین در مصر، تحت تأثیر حسن البنا و مهمتر از آن سید قطب در دنیای تسنّن، راه را برای ورود قشرهای بزرگی از مردمان زیردست در خاورمیانه و شمال افریقا به میدان کنش سیاسی و اجتماعی گشود؛ یعنی همان توانمندشدن انسان. اخوان با وجود خصلت ضدلیبرالش، در واردکردن جمهور مردم به صحنه، پایهای برای دموکراسی گذاشت. در دو دهۀ اخیر نهضتهایی از میان اخوان برخاسته اند که دغدغه های دموکراتیک و لیبرالی دارند؛ اگرچه از طرف دیگر ــ همچون تجربۀ مسیحی ــ القاعده و داعش نیز ریشه هایی در این جنبش سلفی و اخوان داشته اند. بنابراین راه به بیراه برده ایم اگر تصور کنیم داعش و دیگر گروههای افراطی مذهبی تنها نتایج پروتستانیسم مذهبی هستند. پروتستانیسم مذهبی ــ چنان که گفته شد ــ هم آنابابتیستها و داعشها را به دنبال دارد و هم «طبقۀ متوسط»ی که زیربنای دموکراسی بود البته با ریشه های مذهبی (مانند ایالات متحده). برخلاف آنچه بسیاری از پست مدرنیست ها ادعا می کنند روشنگری تنها منجر به آشویتس نشد. از مدرنیتۀ سکولار هم فاشیسم و کمونیسم سردرآورد و هم اعلامیۀ جهانی حقوق بشر و دموکراسی های پیشرفتۀ اروپایی. بنابراین چرا نگوییم که راه تضعیف تفسیر اول، تقویت تفسیر دوم است.

منبع:

اندیشه پویا، شماره ۲۰، مهر ۱۳۹۳

 

 

Leave a Reply

  • نوشته های برتر
  • آخرین نوشته ها
  • نوشته های ویژه
  • پیوستن

Donate