ناصری:حکومتهای غیردموکراتیک از دانشگاه هراس دارند

دکتر ناصری معتقد است: ” یک حکومت دینی که حکومت فقهی است و همه امور اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی را از فقه سنتی طلب می کند، و اعتقادی ندارد که اجتهاد مصطلح، پاسخگوی جامعه و مدیریت جامعه نیست و باید عصری یعنی تاریخی و جغرافیایی یا زمانی و مکانی نگاه کرد (همان تعبیر رسای بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران) ذاتاً با گفتمان علوم انسانی که مبتنی بر عقل است سازگاری ندارد. گفتمانی که پرسشگر است و در ادامه پرسشهاست که تضاد و دوگانگی در جامعه نمایان می شد.”  
 
عبداله ناصری طاهری ، دکترای تاریخ، عضو هیئت علمی دانشگاه الزهراء وعضو شورای عالی بنیاد باران است. دکتر ناصری پس از تحصیلات مهندسی الکترونیک به حوزه تاریخ روی آورد و تالیفات ارزنده ای را در این حوزه به جای گذاشته است، بدنبال تصفیه فضای آکادمیک کشور از اساتید روشنگر طی سالهای اخیر، دکتر ناصری نیز از این امر مستثنی نماند و اولین عضو هیئت علمی دانشگاههای دولتی بود که پس از انتخابات حکم “بازنشستگی اجباری” خود را دریافت نمود.
 
دکتر ناصری همچنین عضویت در شورای مرکزی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، انجمن ایرانی تاریخ، انجمن بین المللی مطالعات جنگهای صلیبی، عضو شورای علمی پژوهشکده تاریخ اسلام، شورای تحریریه و سردبیر بین المللی العلوم الانسانیه دانشگاه تربیت مدرس، عضو مؤسس مؤسسه بین المللی گفتمان توسعه انسانی و نایب رئیسی مرکز بین المللی اسلام و جهانی شدن و پژوهشگر دائره المعارف بزرگ اسلامی را در کارنامه فعالیت های خود دارد.
 
به همین مناسبت “جرس” با ایشان در خصوص تحولات علوم انسانی در ایران و موانع و مشکلات پیش روی این حوزه معرفتی به گفتگو پرداخته است که در پی می آید:
 
آقای دکتر به عنوان اولین سوال اهمیت پرداختن به علوم انسانی چیست و تحولات علوم انسانی را در ایران بعد از انقلاب چگونه ارزیابی می کنید؟
 
همانطور که می دانیم این اصطلاح فراگیر از قرن هجدهم و ظاهراً اولین بار توسط ویکو به کار گرفته شد و قبل از آن مراد و معنای آن با اصطلاحاتی چون «علوم روحانی»، «علوم فرهنگی» و «علوم هنجاری» القا می شد. که همین سابقه و ریشه غربی اصطلاح است که در کشورهایی چون ایران، علوم انسانی را برای حکومت مهم کرده است. به علاوه تعابیر مشابهی که ذکر شد به معنای سر و کار داشتن علوم انسانی با روح، فرهنگ و هنجارها است. اگر بتوان برای این دسته از علوم و معارف – علوم انسانی – کارکرد یا مأموریتی تعریف کرد که می توان چنین کرد، اهمیت علوم انسانی بیشتر تبیین می شود.
 
به طور کلی و خلاصه کارکردها و ماموریت های ذیل برای علم انسانی مورد اتفاق است، به شرط آنکه به شعار «علم برای فایده بخشی» نه «علم برای علم» باور داشته باشیم:
 
1- جهت بخشی به علوم مختلف و ساخت مبانی نظری آنها (خصوصاً علوم طبیعی)
2- سیاستگزاری فرهنگی و اجتماعی و سپس برنامه ریزی فرهنگی و اجتماعی
3- توسعه و تکامل فرد و جامعه و هدف سازی برای آن دو
4- الگوسازی اجتماعی و تثبیت هنجارهای اخلاقی
5- آگاهی بخشی اجتماعی و ارتقای خودآگاهی اجتماعی و فراخوانی جامعه به آرمان گرایی، اخلاق و همبستگی اجتماعی
6- آماده سازی برای ساخت یک جامعه مدنی که مشخصه اصلی آن تساوی حقوق گروه های اجتماعی است
7- تصویر و تبیین مقتضیات عصری انسانی و چگونگی انطباق دین با آنها
8- مفهوم پردازی و نظریه پردازی مطلق
 
و موارد بسیاری که می توان برشمرد. تأمل اندک در این مأموریت ها تایید این باور است که جامعه ای متمدن و توسعه یافته است که علوم انسانی رشدیافته و پویا داشته باشد. با این نگاه به علوم انسانی طبیعی است که «اهمیت علوم انسانی» مشخص باشد.
 
و اما تحول علوم انسانی در ایران پس از انقلاب.
 
به نظرم تحول علوم انسانی در ایران پس از انقلاب را بیشتر باید در تحولات ایجاد شده در نظام آموزش عالی و دانشگاه ها نسبت به این بخش از دانش های بشری جست و جو کرد. اجازه بدهید از یک خاطره شروع کنم. در سال 1985 م (اواخر 1363) در حاشیه سمیناری در شهر دمشق به اتفاق استاد عزیز دکتر صادق آئینه وند و چند نفر دیگر افتخار هم صحبتی با مرحوم دکتر عمر فروخ استاد لبنانی دانشگاه امریکایی بیروت و از برجستگان حوزه تاریخ اسلام در جهان عرب و مغرب زمین را داشتیم. صحبت از آموزش و پررش و نظام آموزش عالی در کشورهای مسلمان بود. (اینجا عرض کنم که عمر فروخ علاوه بر تخصص در تاریخ علم، تاریخ اسلام، فلسفه و ادبیات عرب در علوم تربیتی هم دست بلندی داشت). پرسید وزیر آموزش عالی شما در ایران چه تخصصی دارد؟ به او گفتم: وزیر از اطبا و جراحان برجسته ایران است. گویا شوکی به او زده شد. پرسید چگونه در کشوری که روزگاری مهد علوم انسانی و رنسانس اسلامی بوده، مسئولیت برنامه ریزی آموزش عالی در دست متخصص علوم انسانی نیست و این مهم به یک پزشک سپرده شده است. بعد به مدد حافظه قوی خود تعدادی از وزرای آموزش عالی چند کشور عربی اسلامی را طی دو سه دوره برشمرد، قریب به اتفاق متخصصان علوم انسانی بودند. متأسفانه پس از انقلاب رویکرد عصری و تحول آمیز به علوم انسانی نبوده، و جز دوره دوم وزارت طبیب دکتر مصطفی معین (دوره اصلاحات) که به همراه تیم همکارش، خوب به رسالت خود پی برده بود، بقیه دوره ها از نظر کیفی چندان ذخیره ندارد. دکتر معین هم که مختصات نگاه او و تیمش را برخواهم شمرد به علت بعضی سنگ اندازی های حکومتی خارج از دولت مجبور به استعفا شد. دکتر معین و مدیرانش به خوبی دریافته بودند که دانشگاه تولیدکننده صرف دانش نیست و با توجه به اینکه محل تلاقی قدرت، دانش و فرهنگ است (به تعبیر جرارد دلانتی جامعه شناس انگلیسی)، لذا بخشی از زندگی عمومی جامعه ایران شده، بنابراین در شکل گیری فرهنگ جامعه مهم است و چون دانشگاه کنشگری مهم در سطح جامعه است بزرگ ترین مأموریت دانشگاه در عصر حاضر که عصر جامعه مدنی است، دموکراتیزه کردن خود است. دموکراسی دانشگاه در همه حوزه ها از جمله در فراگیری علم و در مدیریت خود.
 
در این رویکرد دیگر دانشگاه مکانی فقط برای تدریس و یادگیری نیست، بلکه به تعبیر «گادامر» مکانی برای تأویل خواهد بود. به همین علت است که حکومت های غیردموکراتیک از دانشگاه هراس دارند.
 
پژوهشی که دکتر مقصود فراستخواه با عنوان «سرگذشت و سوانح دانشگاه در ایران» انجام داده که کار بدیع و ارزشمندیست در مورد رشد کمی رشته های دانشگاهی و افت و خیز سیاست های برنامه ریزی در مورد رشته ها و از جمله علم انسانی اطلاعات مفیدی به دست می دهد، اما از نظر کیفی حوزه علوم انسانی نه تنها متحول نشده بلکه به خاطر تحمیل نگرش های دینی و ارزشی به علوم انسانی و غیرسیاسی – اجتماعی خواستن دانشگاه ها و از جمله علوم انسانی، شاهد افت شدید بوده ایم. شما در این سه دهه و خصوصاً نیمه دوم آن که شاهد تحولات جدی در حوزه علوم انسانی در جهان غرب و بخش هایی از جهان اسلام هستید و من در ادامه به آن اشاره می کنم اهتمامی به فرضیه سازی و نظریه پردازی در علوم انسانی نمی بینید. چرا؟ چون استمرار پرسشگری مختل شده است. انسان که موضوع علوم انسانی است – این موجود ناشناخته – هر روز پرسش جدیدی دارد و نخبگان فکری هم در مورد «انسان» هر روز سوال جدیدی دارند. سوال جدید برآمده از نیاز جدید. نگاهی هم که در چند سال اخیر به کرسی های نظریه پردازی دوخته است به مصداق «کلمه حق یراد بها الباطل» به دنبال علوم انسانی نظریه پردازیست که بیشتر «تقدیرگرا»ست. یعنی تداوم همان نحله اشعری گری و اشعری گرایی که مأموریتش حفظ و بقای حکومت دینی برآمده از یک قرائت است. فقط یک قرائت.
 
اجازه بدهید عین عبارت نوشته شده بر پشت جلد کتاب پیش گفته دکتر مقصود فراستخواه را نقل کنم تا به خوبی عدم تحول و رشد کیفی و عدم توسعه علوم انسانی را در جمهوری اسلامی متوجه شویم.
 
“دانشگاه در تراز جهانی، خاستگاه اندیشه و معناست، نهاد «تولید و انتقال دانش» و کانون «نقد و روشنگری اجتماعی» است. دانشگاهیان در سطح ملی، نقش موثری در توسعه فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی دارند و در سطح بین المللی نیز، ضمن گسترش مرزهای دانش، به صلح جهانی، و بهبود و ارتقای شرایط زیست بشری، و ظهور امکانات نهفته انسانی کمک می کنند. کانون های دانشجویی، سرشار از انگیزه و ناظران و ناقدان نقاط آسیب مند جوامع و اداره کشورها هستند. سرشت دانشگاه، مستلزم استقلال آکادمیک و آزادی علمی است و از این طریق می تواند کارویژه های خود را ظاهر سازد و راهگشای سیاستگذاری و مدیریت کشور باشد. اما این امر نیازمند ساختارها و نهادهای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی مناسبی است.”
 
البته به یک نکته باید اشاره کنم و آن توسعه یا توجه حوزه علمیه قم به سایر علوم انسانی خارج از ایده فقه و اصول و حدیث، مثل تاریخ، جامعه شناسی، حقوق و کلام جدید، فلسفه غرب، علوم سیاسی و… است. راه اندازی مراکز آموزشی و پژوهشی جدید در درون محیط کلاسیک حوزه علمیه، خود حرکت میمون و مبارکی است. هر چند باید مراقب بود تا به ضد خود تبدیل نشود.
 
با توجه به اهمیتی که شما برای علوم انسانی ترسیم کردید پس چرا طی چند سال گذشته این علوم در جایگاه یک متهم محاکمه می شود؟
 
به چند دلیل که به اختصار ذکر می کنم:
 
اولاً: بدون هیچ کتمان و رودربایستی بپذیریم غرب و مغرب زمین منشأ تحولات اساسی در حوزه علوم انسانی بوده است و این نتیجه رنسانس و تحولات فکری مبتنی بر «عقلانیت» یا «عقل محوری» بود که در یک دوره طولانی و از رهگذر دست و پنجه نرم کردن عقل و اندیشه با کلیسای تقدیرگرا بود، این تحول ادامه و رشد پیدا کرد. از یک سو نگاه خصمانه تاریخی به غرب و سابقه تاریخی استعمار غربی، بعضی از دولت های جوامع اسلامی از جمله ایران امروز را نسبت به این تحولات بدبین کرده است.
 
ثانیاً: آنچه «دموکراسی»، «حقوق بشر»، «عدالت»، «صلح جهانی» و… را از گفتمان محدود آکادمیک بیرون آورده و به گفتمان عمومی منتقل کرده، علوم انسانی است. علوم انسانی است که دانش را از دانشگاه بیرون کشید و به سطح جامعه آورد. به مدد علوم انسانی بود که محوریت عقلی و عقلانی بودن در روند برنامه ریزی توسعه اجتماعی پذیرفته شد. رشد فکری جامعه، ضرورت مقاومت در برابر قدرت سیاسی غیرپاسخگو و… در بستر علوم انسانی شکل می گیرد و نطفه می بندد.
 
اینکه امروز سازمان بین المللی یونسکو اعلام می دارد علم و آگاهی اگر از سه گذرگاه «H»، head (سر)، heart (قلب) و hand (دست) عبور نکرد علم نیست، به عبارت دیگر علم آنگاه مفید و مطلوب است که اثر اجتماعی داشته باشد، این فرضیه خود نتیجه تحول جدید و اساسی در علوم انسانی است.
 
ثالثاً: چهره های شاخص علوم انسانی در دنیای امروز که منشأ نوآوری ها بودند مثل «فوکو»، «دریدا» و یا «هابرماس» که منادی پیوند دانش انسانی با فرهنگ و جامعه اند اساساً با اندیشه دینی سر و کاری ندارند، یعنی پروسه تحول سازی یا نوسازی علوم انسانی را فارغ از گرایش های دینی دنبال می کنند، این واقعیت، این گمان را در بخشی از حاکمیت ایران نهادینه کرده که اساساً از نظر متخصصان علوم انسانی «عقلانیت محور» کار و مأموریت اندیشه دینی تمام شده است.
 
رابعاً: یک حکومت دینی که حکومت فقهی است و همه امور اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی را از فقه سنتی طلب می کند، و اعتقادی ندارد که اجتهاد مصطلح، پاسخگوی جامعه و مدیریت جامعه نیست و باید عصری یعنی تاریخی و جغرافیایی یا زمانی و مکانی نگاه کرد (همان تعبیر رسای بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران) ذاتاً با گفتمان علوم انسانی که مبتنی بر عقل است سازگاری ندارد. گفتمانی که پرسشگر است و در ادامه پرسشهاست که تضاد و دوگانگی در جامعه نمایان می شد. به عبارت دیگر این گفتمان علوم انسانی است که اساساً گفتمان دینی کلاسیک را به چالش می کشد، و تا زمانی که گفتمان دینی دچار «خودتحولی» نشده و نگاه عصری پیدا نکرده غلبه با گفتمان علوم انسانی است.
 
در کنار این عوامل رسانه های قدرتمند حکومت هم که قدرت ارائه تصویری سیاه از واقعیت ها را دارند، از علوم انسانی و عالمان عقل گرای این حوزه تصویری متضاد با واقع را ارائه می دهند و آن وقت است که علوم انسانی متهم می شود و در جایگاه متهم می نشیند.
 
لطفا کمی با نگاه تاریخی و تاریخ چهارده قرن اسلام این موضوع را تحلیل و ارزیابی کنید.
 
اجازه دهید برای پاسخ به این سوال و بررسی تاریخ این نگرش بدبینانه به دانش مبتنی بر عقل عیناً با دیدگاه و نوشته مرحوم دکتر «نصر حامد ابوزید» اندیشمند معاصر تکفیر شده مصری شروع کنم. او در کتاب «نقدالخطاب الدینی» که با نام «نقد گفتمان دینی» به فارسی برگردان شده می نویسد:
 
دعوت اسلامی در جوهره خود دعوتی بود جهت نهادینه کردن عقل در قلمرو فکر و نیز تحقق عدالت در عرصه روابط اجتماعی، به عنوان دو امری که نقض کننده جهل و ظلم است. این دو (چنانکه اشاره شد)، در جامعه عربی مخاطب وحی، همه در کانون واقعیت اجتماعی جا داشتند. گفتمان دینی در تاریخ فرهنگ اسلامی (با تمام جریان ها و رویکرهای مختلف خود) پیوسته می کوشید که همدوش با حرکت مداوم واقعیت و ثبات نصوص، هر نوع تعارض بین عقل و وحی را از میان بردارد. همه تقریباً بر این نظر بودند که نقل به وسیله عقل اثبات می شود، و عکس آن درست نمی باشد، زیرا عقل اساس پذیرش وحی است. سپس اختلاف پیش آمد: آیا پس از آنکه نقل به وسیله عقل اثبات شد، عقل از دور خارج می شود، یا اینکه همچنان به کارکرد خود در فهم و تأویل متون ادامه می دهد؟ این اختلاف در حد نظری خود ماند و گفتمان دینی همیشه سعی می کند موافقت صریح معقول یا صحیح منقول را ثابت کند، چنانکه عنوان یکی از کتاب های مهم ابن تیمیه از فقیهان سنی اصولی محافظه کار همین است. عالمان اصول دین و فقه توانستند مجموعه ای از مبانی مهم، تغییر قیاس و رعایت مقاصد و مصالح مرسله را در حوزه فعالیت عقل انسانی در فهم و تأویل متون پی بریزند. فرهنگ عربی اسلامی تا زمانی که عقلگرایی دغدغه اساسی اش بود، و تا زمانی که بر کثرت گرایی و آزادی اندیشه استوار بود، همچنان پویا و فعال بود. این روند فعال، به علل اجتماعی و سیاسی چندان دوام نیافت.
 
نخستین تلاشی که برای بی اعتبار کردن عقل و برتری دادن نص انجام شد، حادثه ای بود که در جنگ صفین روی داد. در آن حادثه امویان دستور دادند عده ای قرآن ها را بر سر نیزه کنند و در برابر طرف مقابل، شعار بدهند لاحکم الا الله و بدین ترتیب طرف را به تن دادن به حاکمیت الهی دعوت کنند. بی تردید این عمل یک ترفند ایدئولوژیک بود، ولی توانست با تکیه بر نص [قرآن] رخنه ای در صفوف دشمن فراهم کند و چنان اختلافی میان آنها به وجود آورد که جنگ را به سود امویان تمام کند. درونمایه های ایدئولوژیک ترفند حکمیت، از آنجا روشن می شود که امویان با بر سر نیزه کردن قرآن و دعوت به حکومت الهی، جدال را از عرصه سیاسی و اجتماعی به عرصه دیگری کشاندند که عرصه دین و متون بود. این ترفند را امام علی(ع) به خوبی درک کرد، از این رو به یارانش چنین گفت:
 
“ای بندگان خدا، بر اساس حق و راستی با دشمن بجنگید، زیرا معاویه و عمرو بن عاص و… طرفدار دین و مدافع قرآن نیستند، من آنها را بهتر از شما می شناسم، از کودکی با آنها بوده ام و در بزرگسالی آن را دیده ام، در کودکی بد و در بزرگسالی شرور بوده اند. زنهار از آنچه بر نیزه کرده اند… تنها برای فریب، مداهنه و مکر شماست”.
 
هنگامی که کشاکش سیاسی و اجتماعی از حوزه واقعیت به حوزه متون کشیده می شود، عقل به صورت تابعی از متن در می آید و وظیفه عقل منحصر به این می شود که متن را در خدمت توجیه ایدئولوژیک واقعیت عرفی و روزمره به کار گیرد. در این حال کشاکش به صورت مجادله ای دینی بر سر تأویل متون در می آید و منجر به این می گردد که واقعیت هم از جانب متفکران نظام و هم از جانب متفکران مخالف، مورد تأیید قرار گیرد. علاوه بر این، حاکمیت یافتن نصوص در قلمرو اجتماعی و سیاسی، به توتالیتاریسم نصوص منجر می شود، تا جایی که اساساً در گفتمان دینی متأخر به اقتدار کامل خود می رسد، و [چنین اقتداری] را به خوبی در بنیان حاکمیت گفتمان دینی معاصر می توان دید.
 
اگر اصل حاکمیت نصوص به نفی استقلال عقل منجر می شود، و عقل را تابع نصوص می کند، می توان گفت که این پدیده در تاریخ تمدن و فرهنگ اسلامی – عربی روی داده، به طوری که تدریجاً و پس از عصر اعتزالی گری در دوران مأمون، به پایان رسیده و بعد از آن عقلانیت فلسفی در حوزه محدودی قرار گرفته است. آنگاه ابوحامد غزالی از راه در رسید و ضربه کاری را به عقل زد. از این رو شگفت نیست که عصر غزالی، عصر ناتوانی سیاسی و انحطاط اجتماعی و نیز چیرگی نظامیگری بر امور دولت باشد، آنچنان که به سقوط آخرین نشانه دولت اسلامی، بغداد، منجر گردد. ضربه غزالی به عقلانیت، از این منظر صورت گرفت که او بین وسایل و نتایج، یا به عبارتی بین علت ها و معلول ها تفکیک قایل شد،  این امر سبب شد که، فرمانروایان به تحریک فقیهان، تا حدود یک قرن پس از درگذشت غزالی، با هر کسی که با فلسفه سر  و کار داشت، دشمنی ورزند، چراکه از نظر آنان فلسفه: «اساس جهل، مایه بدبختی، حیرت، گمراهی، وسیله کج اندیشی و بی دینی است.
 
باید به این نکته و واقعیت توجه کنیم این حجم بزرگ ادبیات تولیدشده دینی پشت سر ما که عمری بیش از یک هزاره دارد مورد استفاده هر جریان فکری قرار گرفته و این جریانات بر اساس منافع و نیازهای خودشان این را تفسیر کردند. در واقع جریان های ایدئولوژیک و یا گروه های قدرتمند سیاسی – اجتماعی بخشی از این حجم ادبیات دینی مکتوب را که متون مقدس هستند به طوری تفسیر و تبیین و منتشر کرده اند که با استناد به آنها بتوانند بر جامعه مسلط شوند و در پهنه حاکمیت سیاسی خود بی رقیب زندگی کنند. به همین جهت است که در تاریخ اسلام هر کجا که فریاد «عقل گرایی» شنیده شده و یا جریان «نواعتزالی» شکل گرفته با آن برخورد شده، زیرا اعتزال و عقل گرایی با قدرت و باور مشیت گرای او در تعارض است.
 
نمونه روشن آن در تاریخ اسلام «محنه ابن حنبل» در آغاز عصر عباسی در مشرق اسلامی است، واقعه ای سازماندهی شده توسط دستگاه خلافت برای امتحان خلوص قاضیان و فقیهان در اطاعت خلیفه و حذف مخالف و یا واقعه دیگر که حدود چهار قرن پس از آن به نام «نکبه ابن رشد» در مغرب اسلامی رخ نمود. همه برای برخورد با مخالفان مبانی فکری و نگرش های حکومت بود.
 
نقش مورخان و پژوهشگران تاریخی مخصوصاً تاریخ پژوهان ایرانی یا مسلمان در بیان واقعیت این پدیده – پدیده اتهام علوم انسانی – چگونه است؟
 

اولین نقش تاریخ پژوه معاصر بیان و گزارش فراز و فرود علوم انسانی است و تحلیل و تعلیل آن. اینکه چرا اندیشه ای در دوره ای از تاریخ با نگرش مسلط قدرت در تعارض و یا حتی در نزاع بوده، رویکرد نقادانه به روایات و گزارش هایی که می خواهد تعارض و جدایی میان عقل و وحی را نشان دهد. روایاتی و گزارش هایی که صلح دوستی و عدالت طلبی و آزادی و اختیار را نفی می کند و تقدیرگرایی و مشیت باوری را اثبات می کند. به تعبیر زیبای عالم دینی نواندیش و روشنفکر مسلمان معاصر الجزایری مرحوم محمد ارکون «ادبیات بدعتگزار» را باید تاریخ پژوه نقد و بی اعتبار کند.
 
در پژوهش تاریخی باید به باطن متن بیشتر از ظاهر متن توجه کرد. در واقع علت اصلی سخت گرفتن و تنگ کردن عرصه بر اندیشمندان علوم انسانی از ناحیه حاکمان مسلمان یا عوام پیرو فقیهان «دولت مدار» همین نگرش تأویل گرای علمی بوده است. به همین دلیل است که «ابوالعلاء معری» و «ابوحیّان توحیدی» و نواندیشان دیگری در عصر خود ملحد یا کافر معرفی می شوند.
 
بحث دیگری که تاریخ پژوه و مورخ باید به آن توجه کند ضرورت شناخت پدیده «ناهمزمانی» است، موضوعی که لوسین فور بنیانگذار مکتب تاریخی آنالز آن را تبیین کرده است. مورخ باید مراقب باشد در دام این پدیده ناهمزمانی (Anachronisme) نیافتد. آن وقت است که می توان به تدین و ایمان بسیاری از نوگرایان و تأویل گرایان مسلمانی که در دوران تاریخ و در تمدن اسلامی به بی دینی، الحاد و ارتداد متهم شده اند پی برد. مورخ امروز باید حوزه ها و علوم مختلف انسانی از جمله روانشناسی و جامعه شناسی را به ساحت تاریخ وارد کند تا به قول محمد ارکون زمینه گسترده تری پیدا کند. کاری که پیروان مکتب آنالز کردند. مثل «روان شناسی تاریخی» که درصدد است از عنصر خرد به عنوان عامل اساسی محرک تاریخ بهره بگیرد. همان الگوی مورخان مشهور اروپایی امروز مثل ژاک لوگوف فرانسوی که با کتاب «اروپا مولود قرون وسطی» شاهکاری در تاریخ نگاری روشمند و علمی بر جای گذاشت. (این کتاب به فارسی برگردان شده است(.
 
آقای دکتر تا چه اندازه با این ایده موافق هستید که غرب همواره در حوزه علوم انسانی و علوم اجتماعی تولید فکر و نظریه پردازی کرده است و ما در ایران تقلید و اقتباس؟ با یک نگاه تاریخی و جامعه شناسانه، دلایل عقب ماندگی و ضعف این علوم در ایران نسبت به جوامع غربی چیست؟
 

بلی همینطور است. علوم انسانی برای تولید فکر و نظریه پردازی بیش از هر چیز به زمینه های سیاسی اجتماعی نیاز دارد. یعنی آزادی عقیده، بیان و آزادی پس از اظهار فکر و رأی.
 
برخی از کارگزاران و حاکمان خیال می کنند همانطور که دانشمند علوم طبیعی یا علوم پایه در پژوهشکده رویان می تواند سلولی بنیادی کشف کند، عالم انسانی هم بدون زمینه سیاسی – اجتماعی می تواند نظریه پردازی کند. ایران خودمان مصداق روشن از این عقب ماندگی علمی در حوزه علوم انسانی و اجتماعی است. مثل بخشی از کشورهای شرقی و اسلامی دیگر – تا وقتی حاکمیت دچار «توهم خودبرتربینی در علوم انسانی» است و نمی خواهد از دریافت و رهیافت جهانیان بهره بگیرد، و تا وقتی بر این گمان باشند که باید رشته های علوم انسانی مورد نیاز جمهوری اسلامی را شکل داد (جمله ای که از آن غیرعلمی تر جمله ای نیست)، ناچاریم در مسیر اقتباس و تقلید قدم برداریم و فقط آن دسته از عالمان علوم انسانی که هجرت برگزیدند شاید کاری در عرصه نظریه پردازی بکنند. سیطره حکومت بر ساحت علم در تاریخ هزار ساله ایران دلیل اصلی عقب ماندگی علوم انسانی در این کشور است. کسی می تواند نظریه پردازی کند که آسوده خیال بداند هیچ مرجع مقتدری بر فکر و ذهن او مسلط نیست. جامعه ای که می خواهد شاهد نظریه پردازی در علوم انسانی و اجتماعی باشد باید بپذیرد که قدرت حقیقی در فناوری صرف و جنگ افزارها نیست، بلکه به تعبیر عبدالله العروی مورخ مراکشی (مغربی) در برخورداری از سازمان اجتماعی دسته جمعی است که می خواهد به جای خیال پردازی و توهم، آینده نگری کند.
 
به یک نکته مهم دیگر باید توجه کرد: علت اینکه مغرب زمین پس از رنسانس کم کم به نظریه پردازی روی آورد و خصوصاً از قرن هجدهم به بعد (پس از انقلاب فرانسه) در علوم انسانی تولید فکر کرد، این بود که ابتدا به نقد کتب مقدس روی آورد و مقدس بودن آنها را که از سوی کلیسا بیش از هزار سال ترویج می شد کنار زد. در فرهنگ و تمدن اسلامی هم از قرن سوم هجری به بعد آثاری در حوزه علوم انسانی تدوین شده از جمله کلام، فقه و تفسیر و حدیث که بعضاً بیش از قرآن مقدس شده اند و این گونه جا افتاده که نص مقدس را فقط از طریق آنها می توان فهمید. به قول محقق و دین پژوه معاصر تونسی دکتر عبدالمجید شرفی وظایفی که در فرهنگ اسلامی برای نصوص ثانوی (متون حدیثی) عنوان شد موجب از بین رفتن یک ظرفیت نظری شد و آن لگام زدن به آزادی مومن و مسلمانی بود که می توانست با نص قرآنی تعامل برقرار کند و سمت و سوی خاصی از این تعامل اتخاد کند و چون به سنت و حدیث، اعتباری بیش از واقعیت خود داده می شود در حوزه علوم انسانی از جمله علوم و معارف اسلامی هم نوآوری دیده نمی شود. در فرهنگ و تمدن اسلامی نه حاکمان اجازه دادند و نه عالم خواسته اند به ضرورت تحولات علوم انسانی در فرآیند تغییر و تحولات زندگی توجه کنند. علت این پدیده تاریخی را باز از زبان عبدالمجید شرفی می گویم:
 
“می توان گفت که صبغه معیار بودن سنت مربوط می شود به آنچه که ما آن را «نهادی شدن دین اسلام» می نامیم. هر گاه دین تبدیل به موسسه و نهاد شود – و همه ادیان در این فرایند مشترک می باشند – اقتضائات نهادی شدن موجب چنین تعامل های خاصی با نص قرآنی و سنت نبوی خواهد شد. وقتی فرایند نهادی شدن به تدریج شکل نهایی اش را پیدا کند، مقتضیات سامان بخشی اجتماعی و تلاش در راستای یکسان سازی رفتار اجتماعی بر مقتضیات ضمیر و وجدان آزاد غلبه خواهند کرد و عوامل سیاسی به اضافه عوامل فرهنگی، اجتماعی دست در دست یکدیگر منظومه ای کاملاً بسته  منسجم ایجاد می کنند. ولی از آنجا که بسته عمل می کنند در معرض آسیب دور افتادن از فرآیند تغییر و تحولات زندگی قرار می گیرند. و بدین گونه عوامل مساعد برای یکسان سازی جامعه بر عوامل مساعد برای ظهور و بروز وجدان آزاد غلبه می کنند، زیرا در همه جوامع گذشته بدون استثنا هرگونه دگرباشی و دگراندیشی منبع شر و فتنه برای جامعه تلقی می گردید. بدین جهت اندیشه اسلامی در روند تاریخی اش در این حوزه نیز مستثنا از دیگر جوامع قدیمی – که در برابر این عوامل و اقتضائات سر خم می کردند – نیست.
 
اوضاع و احوال تاریخی از عصر تدوین تا نیمه قرن گذشته در نهایت امر، شاهد تحولات مهم و بزرگی نبوده است و این تحول نیافتگی هم در عرصه روابط اجتماعی و هم در شکل حکومت و نهادها و موسسه های مختلف جامعه دیده می شود. از نیمه قرن گذشته تحولاتی اساسی و ریشه ای در همه زمینه ها شروع شد. بنابراین امروزه نیازی مبرم به بازنگری در این منظومه بر شالوده هایی غیر از مبانی گذشتگان هست. از این رو است که از ضرورت عصری سازی و عصری کردن آن منظومه و مشروعیت چنین پروژه ای سخن گفته می شود. ما نیز در فهم رسالت محمدی مبانی ای داریم که به ما اجازه می دهد از همه آن تفسیرها و تأویل های تاریخی فراتر رویم و از آن منظومه بسته عبور کنیم. چراکه اسلام برخلاف سایر ادیان هیچ گونه واسطه ای را به رسمیت نشناخته است و همین مسئله، مشروعیت بازنگری در این میراث را دوچندان می کند، زیرا این واسطه ها بودند که در نهایت امر اندیشه اسلامی موجود را به سمت و سوی خاصی سوق دادند تا در جهت برآورده ساختن مصالح ایشان به عنوان یک گروه و طبقه خاص حرکت کند. البته این گروه، به هر روی در جهت همسازی با وضعیت و شرایط تاریخی خود اجتهادهایی صورت داده اند، ولی شایسته نیست که به جای ما، پرسش هایی را که شرایط و اوضاع کنونی برای ما مطرح می کند پاسخ دهند”.
 
خلاصه کلام آنکه ما تا از این سنت تاریخی که شرفی می گوید کنده نشویم و نگرش اساطیری نسبت به خود را کنار نزنیم نمی توانیم به تولید فکر درعلوم انسانی مبادرت کنیم. برای چنین رخدادی حکومت هم باید تضمین آزادی بدهد.
 
اساسا تاریخچه نظریه پردازی علوم انسانی در ایران به چه زمانی بر می گردد و آیا ایران توانسته در این خصوص به تولید علم دست بزند؟
 

به یک معنا می توان گفت چون بیشترین سهم را در عصر تمدن اسلامی یا رنسانس اسلامی در قرن چهارم هجری ایرانیان داشته اند و در حوزه علوم انسانی مانند فلسفه و کلام هم در همان زمان ایرانیان نوآوری کردند نظریه پردازی در ایران به آن دوره بر می گردد. اما پس از آن و از قرن پنجم با روی کار آمدن ترکان و حذف اعتزال، به طور کلی علوم انسانی عقلی تعطیل و محصول علم نقلی هم به خاطر قهر با تأویل، اقتباس از گذشته بود. البته موارد استثنایی مانند فخررازی و ملاصدرا را نباید پدیده ای فراگیر تلقی کرد. اما مهم اینجاست که در نیم قرن گذشته و خصوصاً سه دهه اخیر که حتی در بعضی از کشورهای اسلامی نوآوری های اساسی و مفید در علوم انسانی بروز کرده، این امر در ایران تعطیل است و طبعاً تا حکومت ممیز فکر و قلم است، اتفاقی نخواهد افتاد. البته نباید ناامید بود که فناوری های ارتباطاتی و جهانی شبکه ای امروز برای نسل جوان و آیندگان راهگشایی خواهد کرد. اما بهتر است حکومت دینی خود در توسعه علوم انسانی پیشقدم شد آن هم عالمانه.

منبع: وب سایت جرس

Leave a Reply

  • نوشته های برتر
  • آخرین نوشته ها
  • نوشته های ویژه
  • پیوستن

Donate